راه بی همراه

دغدغه های فکری و شناخت مسائل جامعه و فلسفه و روانشناسی و سیاست

راه بی همراه

دغدغه های فکری و شناخت مسائل جامعه و فلسفه و روانشناسی و سیاست

من به http://rahebihamrah.blogfa.com/ نقل مکان کردم. سر بزنید نوشته های جدیدم اونجاست.

در حال نقل مکان کردن از این وبلاگ به جای دیگری هستم.

البته محتویات را با خود خواهم برد

اعلام می کنم.

زیر گام ها

در زیر گام ها چیزی هست.........که می راند ام.

صدایی...........احساسی............اراده ای..........قدرتی.

............................................................................

اما .......................................................................

تنها شدم...............دیگر آن صدا را نمی شنوم.................متوقف شدم.

آیا موجی می آید که مرا باز ببرد؟ 

ای کاش عاشق بودم و خودم می رفتم.

درد دل

خدایا می فهمی خستگی یعنی چی؟

از زندگی ات خسته ام............

از مرگهای پی در پی خسته ام..............

از مذهبت خسته ام.....

از آدم هات خسته ام..............

از دروغ هات خسته ام.

از گله کردن هم خسته ام.

                                                      راهی نیست بین این بی راهه ها؟

می خواهم دور شوم از تو تا بهتر بفهمم تو را.

ای کاش می توانستند بین این کلمات کفرآمیز سوزش ایمان را که مرا حتی یک لحظه هم بی تو رها نمی کند بفهمند.

من تقدیست نمی کنم و مثل آنها که می خواهند با چاپلوسی نزد تو جایگاهی داشته باشند نخواهم بود.

من همه عقده ها و عقیده هایم را با احساس صداقت هرچند بوی لجن دهند به پیشگاه تو آورده ام.

من تو را زاییده ترسم نکرده ام. من تو را به تصویر نکشیده ام. من تو را تکیه گاهم نساخته ام.

تنها روحم... همان جایگاهی که تو در آفرینشت مرا به خود متصل کردی اتصالش را به تو احساس می کند. 

تو برای من دلتنگی هایی...همین.

به من فرصت بده پیدا کنم...خودم را...روحم را... 

دنیا را نگه دارید

 می خواستم زندگی کنم راهم را بستند

     ستایش کردم گفتند خرافات است

         عاشق شدم گفتند دروغ است

              گریستم گفتند بهانه است

                  خندیدم گفتند دیوانه است

                                             دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم.

                                                             دکتر علی شریعتی

                      

انتخابات نزدیک و ...

انتخابات نزدیک است.

رد صلاحیتها.......

عجب حکایتی است این مملکت ما

عجب هیئت دولتی دارد....فرشته اند.

قربون صداو سیما که اینهمه به هشون وفادار است.

تا کی این مردم سرگردان این و اون گروهند؟

تا کی دروغ پشت دروغ؟

مجلس چه کار خواهد کرد با این ته مونده هایی که از فیلتر این دولت و شورای نگهبان گذشته اند؟

از کجا باید گفت؟ چه باید گفت؟

اسم این عدالت است.

اگر علی هم زنده بود به نام خروج از دین  رد صلاحیت می شد.

دینی که خودشان ساخته اند و اگر این نظام را قبول نداشته باشی یعنی اصلا دین نداری

با چهره دینی شان هر چیزی را وارد دین می کنند و اسم هر کس که به آنها اعتراض کند بی دین است و جواب اعتراض تو فقط یک کلمه است و آن هم وطن فروش.

بیاییم برایشان دعا کنیم و اگر اعتراضی داریم منطقی و بی حاشیه سازی و فریاد زدن مطرح کنیم شاید آقایان گوشه چشمی انداختند و به فکر افتادند که از  این همه ناحقی ها این همه فساد در دین این همه دروغ و این همه رد صلاحیت ها دست برداشتند و اگر هم چنین نشد به صلاح مملکت است که سکوت کنیم.

احساس امروز

سرما خورده ام ............. رمق ندارم.............

 اما هنوز نیمه جانی هست آن هم برای نوشتن.

 او امروز نزدیکتر است چون امید برجسته تر است و خستگی در جداره های مغزم از آهنگ خوش فردا رو به اضمحلال است.

می روم با او می روم من هم دور می شوم.

جوشش درون

خدا اراده ای محکم در میان درد بی ارادگی ما.............................

خدا

خدا......................؟

گاهی در ذهن انسان حضوری دارد  اما بسیار اندک. 

در درون انسان.......... محو.  

کجاست؟

سکوت ( سکوتی که هیچ جور نمی شود خفه اش کرد هیچ صدایی تداومش را به هم نمی زند.)

 در حالی که بشر بیش از همه چیز در درون و بیرون خود او را تجربه کرده است.

خدا را حس می کنیم در درونمان؟

معلوم نیست این که اسمش را خدا گذاشته ایم واقعا چیست!!

 شاید تنها عقده ای است که به نام خدا او را می گشاییم و شاید فرار از آن چه که هستیم و شاید نقص همیشگی انسان.

 اما هر چه که هست یقین دارم خدا نیست.

اگر او بود هیچگاه بشر خود را این چنین بی سرپرست نمی یافت .

ذبح انسان و شخصیتش در برابر خدا در طول تاریخ یعنی این که او نیست و اگر هست اینجا در فضای ما نیست.

اما جایی خواندم که کسی می گفت :

 (( آنان که با من قهر کرده اند و روی از درگاه من برگردانده اند اگر می دانستند چقدر دلم برایشان تنگ شده است پاره های جانشان به اشتیاق از هم می گسیخت و دل و قلبشان از خوشی آب می شد... اگر می دانستند...))

 هر که هست و از هر کجا که سخن می گوید همدردیم.ای کاش بیشتر به زبان درد من سخن می گفت. ای کاش فواصل این چنین دور نبود.ای کاش .........

از نیچه

به قول نیچه:

گم کرده خویش را می شناسم.او یکبار به جامه نام من یادمان غریبی سترگ را دوخته بود.

نامم بحران است. به گونه ای که به روی زمین کسی تاکنون چنان نبوده است که تا چنین ژرفایی دالانهای وجدان بشری را درنوردیده باشد و همه باورها طلبها و قداست ها را در پیشگاه محکمه نهاده باشد. من نه بشر که دینامیت هستم.

 

بیدارشدن

این روزها چه روزهای مبارکی است برای من! روزهایی که پیدا کرده ام راهها را! روزهایی که تنهایی رنگ آسمان می دهد و زمزمه صدای بیدار شدن! من بحران درون خویش را دوست می دارم و همواره از آن نام برده ام زیرا این بحران است که مرا از دیگران متمایز می کند اگرچه همه ما بدان نیازمند باشیم. خوشحالم که احمق نیستم و تنها در چهارچوب بسته ای سیر نمی کنم.

شده ام

انسانی شده ام که بسیار قکر می کنم و بسیار تخیل می پرورانم و گاهی نا امیدی در تنهایی های من شخصیت می یابد و هرگاه کنترل ذهن خویش را بدست می گیرم رو به سوی فردایی پر از دغدغه های لذتبخش که هرچند نفسم را بگیرد امید بدست می آورم. خوشحالم نه از همه چیز زیرا هنوز به مرتبه ای نرسیده ام که تک تک لحظاتم را خوب ببینم اما از گهگاهی نور که در روح من جان می گیرد خوشحالم.  

فرهنگ امروز ما؟

این روزها مملکت ما گرابینگیر بسیاری از مشکلات است و در رویارویی با آنها تاوان سختی را می دهد اما به راستی اگر مشکلات اقتصادی از قبیل تخم مرغ و گاز و ... را کنار بگذاریم آیا از فرهنگ این ملت سوالی می شود؟ 

 همان فرهنگی که مولد صنعت است. همان فرهنگی که همه پیغمبران پیش از ارسال رسالت خود در درون ملتها آماده می کنند همان فرهنگی که تاسیس تمدن ها را باعث مس شود و بالخره همان فرهنگی که امروز نامی از آن نیست و اگر هم باشد معنای آن ضد خودش است.

شعری برای دل

خدا وندا!

اگر روزی بشر گردی

زحال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می شدی از قصه خلقت

از اینجا از آنجا بودنت !


خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر به تن داری

برای لقمه ی نانی

غرورت را به زیر پای نا مردان فرو ریزی

زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟

خداوندا

اگر با مردم آمیزی

شتابان در پی روزی

ز پیشانی عرق ریزی

شب آزرده ودل خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟


خدا وندا

اگر در ظهرگرماگیر تابستان

تن خود را به زیر سایه ی دیواری بسپاری

لبت را بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف ترکاخ های مرمرین بینی

واعصا بت برای سکه ای این سو و آن سودر روان باشد

و شاید هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟

خدایا خالقا بس کن جنایت را تو ظلمت را!

تو خود سلطان تبعیضی

تو خود یک فتنه انگیزی

اگر در روز خلقت مست نمی کردی

یکی را همچون من بدبخت

یکی را بی دلیل آقا نمی کردی

جهانی را چنین غوغا نمی کردی

دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد

دگر آهم نمی گیرد

دگر این سازها شادم نمی سازد

دگر از فرط می نوشی می هم مستی نمی بخشد

دگر در جام چشمم باده شادی نمی رقصد

نه دست گرم نجوائی به گوشم پنجه می ساید

نه سنگ سینه ی غم چنگ صدها ناله می کوبد

اگر فریادهایی از دل دیوانه برخیزد

برای نا مرادی های دل باشد

خدایا گنبد صیاد یعنی چه ؟

فروزان اختران ثابت سیار یعنی چه ؟

اگر عدل است این پس ظلم ناهنجار یعنی چه؟

به حدی درد تنهایی دلم را رنج می دارد

که با آوای دل خواهم کشم فریاد و برگویم

خدایی که فغان آتشینم در دل سرد او بی اثر باشد خدا نیست ؟!

شما ای مولیانی که می گویید خدا هست و برای او صفتهای توانا هم روا دارید!

بگویید تا بفهمم

چرا اشک مرا هرگز نمی بیند؟

چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمی گوید

چرا او این چنین کور و کر و لال است

و یا شاید درون بارگاه خویش کسی لب بر لبانش مست تنهایی

و یا شاید دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش

کنون از دست داده آن صفتها را

چرا در پرده می گویم

خدا هرگز نمی باشد

من امشب ناله نی را خدا دانم

من امشب ساغر می را خدا دانم

خدای من دگر تریاک و گرس و بنگ می باشد

خدای من شراب خون رنگ می باشد

مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد

خدا هیچ است

خدا پوچ است

خدا جسمی است بی معنی

خدا یک لفظ شیرین است

خدا رویایی رنگین است

شب است و ماه میرقصد

ستاره نقره می پاشد

و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه می گیرد

من اما سرد و خاموشم!

من اما در سکوت خلوتت آهسته می گریم

اگر حق است زدم زیر خدایی !!!

عجب بی پرده امشب من سخن گفتم
خداوندا

اگر در نعشه ی افیون از من مست گناهی سر زد ببخشیدم

ولی نه؟!

چرا من روسیه باشم؟

چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آویزد؟

خداوندا

تو در قرآن جاویدت هزاران وعده ها دادی

تو می گفتی که نامردان بهشتت را نمی بینند

ولی من با دو چشم خویشتن دیدم

که نامردان به از مردان

ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند

خداوندا بیا بنگر بهشت کاخ نامردان را0

خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت رابس کن تو ظلمت را

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرماید
تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورسته خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از

آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوت انگیز پس
ر دزدانه بر اندام مادر می لرزد
قدم ها در بستر فحشا

می لغزد

پس...قولت!

اگر مردانگی این است

به نامردی نامردان قسم

نامرد نامردم اگر دستی به قرآنت بیالایم !

                                          

      (شاعر را نمی دانم....اما شعر برایم بسیار هیجان انگیز است)

موجی از اریک فروم

to have faith means to dare, to think the unthinkable

Erich fromm

استاد سید جعفر شهیدی

مردی که مدتهاست زبان علی را از ترجمه او می خوانم و نثرش را امانتدار کلام علی فهمیده ام  درگذشت. بی آنکه بداند ما و من چقدر به او نیازمندیم. از نثر او گاهی به وحشت می آیم و گاهی به گریه. گاهی هم تاثیر سخنش را در رگهای تنم حس کردم. به راستی نهج البلاغه را با نام او شناختم. ای کاش می شد او را بیشتر و نزدیکتر در وجود خویش حس می کردیم. ای کاش می شد دیرتر کوچ می کرد. امواج کالامش و نثر مسجعش بی تخلف از کلام مولا همواره در ذهنم از فرط زیبایی می رقصند.

کلامی از نهج البلاغه به ترجمه استاد:

 نفرین بر شما!که از سرزنشتان به ستوه آمده ام.آیا به زندگانی این جهان به جای زندگانی جاودان خرسندید و خواری را بهتر از سالاری می پسندید؟ هرگاه شما را به جهاد با دشمنان می خوانم چشمانتان در کاسه می گردد که گویی به گرداب مرگ اندرید و یا در فراموشی و مستی به سر می برید. در پاسخ سخنانم در می مانید حیران و سرگردانید و گویی دیو در دلتان جای گرفته و دیوانه اید. نمی دانید و از خرد بیگانه اید. من دیگر هیچگاه به شما اطمینان ندارم و شما را پشتوانه خود نینگارم و در شمار یار و مددکار نپندارم.شترانی مانید مهار گشاده.چراننده خود را از دست داده.که چون از سوییشان فراهم کنند از دیگر سو بپراکنند.  

رفتن

نخواسته ام که بنشینم و تسکین گر ذهن پرسشگر خود باشم و نخواسته ام که اعتقاد داشته باشم بی آنکه ذهنم از دسترسی به آن اعتقاد ناتوان باشد و نخواسته ام که برای فرار از حقیقت متوسل به خدای توهم شوم و نخواسته ام که هنگام مرگ کلمه زیستن را زمزمه کنم.

عجیب است این چنین بیدار شدن در معلق بودن کامل همه اندیشه ها و گام برداشتن بی یاری یاوری یا راهنمایی اما رفتن هرچند آهسته دل پر درد مرا مسکن است و مرا به آینده ای که از دیدنش وحشت دارم امیدوار می کند و قدرت برخواستن می دهد و توان اندیشیدن می دهد و تحمل سختی می دهد و ایمان نو ایجاد می کند و مرا متحول کرده و از نو می سازد.

تکه های ذهن من

توانی پر از خواستن در درونم جمع شده اما حیف که تلنگری نیست. حیف از آن همه خواستن های متفاوت که هیچ جور با هم کنار نمی آیند. اگر شیرازه ای پیدا کنم که آنها را در در درونم طبقه بندی کنم و قدرت انسان بودنم را به رخ اندیشه گدازان  و استعداد جوشانم بکشانم و قالب نو از تفکر بارور بر چهار چوب جسمم بیاورم ندانستن ها و نفهمیدن ها را زندگی خواهم کرد و به حرمتش هر شب اندیشه ام را با یقین به ادامه راه دعوت خواهم کرد.

 من خواستم که خودم باشم بی هیچ آلایشی. خواستم که بخوانم از دیگری برای خود بودن و خواستم که بروم و ببینم در وجود دیگری برای رسیدن به وجود خویش و خواستم که بنویسم از دیگری تا انعکاس آن یادآور تفکر خودم باشد.

         

آغاز

به نام آن کسی که همیشه چه خوابیده ام و چه بیدار از جوهر روح او تزریق می شوم.

به مناسبت آغاز این وبلاگ خواستم که نوشته ای را که از پیش نوشته بودم با تغییراتی در تیررس دید عموم قرار دهم.

 

در روزگاری که تنفس به دلیل ناصافی هوای اندیشه و قدم گذاشتن به سختی راه پر پیچ و خم حقیقت و آواز خواندن برای آزادی انسان تاریخ جرم تلقی می شود و بیش از همه دردناکتر راهنمایانی که به خلعت دوست راه را بر ما می بندند و با سیمای بر حق و لحن دلسوزانه از درون توان نفس کشیدن را از ما گرفته اند سالهاست که در کنج تنهایی خویش با کلماتی چند اما ناتوان و بی آلایش شعله درون را روشن نگه داشته ام. چه غمبار است از گذشته سخن گفتن اما هر گاه به آینده نگاهی می اندازم هراسی بزرگتر مرا فرا می گیرد آینده ای که اگر بخواهم آن را بر پایه خویش بسازم جز رنج چیزی نخواهد بود و اگر از خویش بگریزم باز هم جز رنج چیزی نخواهد بود.