تا حالا که یه پنج ماهی میشه اومدم هیوستون چیزی که بیشتر از همه در جمع ایرانی‎های اینجا تو ذوق می‎زنه، سطح شعور پایینه. صرفن به عنوان یک نمونه، دیشب در جمع، یکی از دانشجوهای مهندسی دانشگاه رایس ازم پرسید چی میخونی؟ منم گفتم فلسفه. بعد گفت وووااووو، حالا که فلسفه میخونی یه نظریه بده ببینیم!! این عین کلماتی بود که گفت. تو دلم گفتم گِل بگیرن در آکادمی‎های جدید رو. 

چقدر دلم برای همه‎ی دوستای نازنینم تنگ شده.  

در کلیپ نوسفر که حسین دهباشی برای روحانی ساخته (اینجا) یک بخشی از پیام تنفیذ روحانی هست که من هر چند باری که گوش بدم باز آروم میشم. اونجا که میگه:

«من سنگینی بار این رای و این تنفیذ را احساس می‎کنم و تنها و تنها به خدا پناه می‎برم. از آن دستگیر بنده‎نواز خالصانه و خاضعانه درخواست می‎کنم این بنده ضعیف خود را از شر کبر و غرور، حرص و بخل و حسد وارهاند. خداوندا، به تو پناه می‎برم از استبداد رای، عجله در تصمیم، تقدم نفی شخص و گروهی بر مصالح عمومی و بستن دهان رقیبان و منتقدان.»  

کسی که چنین دعایی میکنه حداقل این احتمال رو میده که دچار لغزش بشه. نه که مثلن در تصمیم‎گیری‎ها یا محاسباتش اشتباه کنه، بلکه ممکنه صرفا به دلیل ویژگی‎های شخصیتی و انسانیش کارهای "خطایی" انجام بده. باز هم تاکید می‎کنم نه که اون کار مد نظر در درست و غلطیش تردید باشه و در تشخیص کار درست و غلط شخص دچار اشتباه بشه. بلکه نفس کار غلطه و طرف ممکنه صرفا به دلیل ضعف‎های شخصیتیش کار غلط رو انجام بده. به شخصه آدم هایی رو که به ضعف های روحی و شخصیت خودشون آگاهند بیشتر دوست دارم. در واقع حس امنیت بیشتری بهم میدن. 

 اما غیر از این، نمیدونم واقعن این دعا چرا اینقد برای من آرامش بخشه. وقتی بحث خدا و دخالتش در امورات جهان کلن منتفیه، طبیعتن گفتن این کلمات یا نگفتنشون نباید فرقی در وضعیت جهان ایجاد کنه. شاید مسئله برمیگرده به ذات عمل دعا. خیلی مدت میشه که دعا نکردم و تقریبن دیگه نمیتونم دعا کنم. ولی وقتی دعا کردن واقعی دیگران رو می‎بینم به طرز عجیبی آروم میشم. وقتی آدم‎ها تمام ضعف‎های خودشون رو می‌گیرن تو دستشون و به خداشون می‎گن ببین این‎ها هست ولی تو خودت کمک کن، انگار نه مشکل رو انکار می‎کنن و نه تنهایی بارش رو به دوش می‎کشن. خوبه کلن. هرچند که برام ناممکنه. 

1. تا به اینجا کل زندگیم "نه" بوده. نه به چی؟ به هر چی. نه به هر چیزی که صرفا کمی خلاف میلم بوده. البته که میل من یک چیز ثابتی نیست که طبق اصول خاصی تغییر کند. نه گفتن صرفن یک اپروچ بوده. از شما چه پنهان من گاهی واقعن به این ویژگی می‎بالم. بال و پری که این "آزادی از قید تعلق" - این اصطلاح مال کی بود؟- به من داده باعث شده رابطه من با همه چیز رابطه‎ی عشق و نفرت باشد. در قسمت عشقولی همیشه در حال لذت بردن از انتخابم هستم. در قسمت دوم در حال تلاش هستم برای تغییر وضعیت. این نتیجه البته در ایدئال‎ترین حالت رخ می‎دهد ولی به هر حال این مسئله همیشه انرژی تغییر را برایم فراهم کرده. همان‎طور که احتمالن متوجه شدید از لازمه‎های این اپروچ دویدن همیشگی است. گاهی خب خسته می‎شوم از دویدن. بعضی جاها نمودار خطی می‎شود اما این خطی شدن هم جزئی از همان نمودار بی قاعده‎ی زندگیم است. 

2. من از از قضا از آدم‎های خوش‎شانس روزگار هم بودم. با اینکه اصول و باید و نبایدهای پدر در مسائل ریز دیوانه کننده است در مسائل درشت پدر همیشه کمک استپ بای استپ تغییر بوده. این مسئله این اصل طلایی را توجیه می‎کند که از آدم‎های خیلی سفت و سخت خیلی بیشتر باید انتظار نرمش داشت. پدر برخلاف من خیلی مسئولیت‎پذیر است اما با این حال به شدت ایدئالیست هم هست. پدر پسر اول یک خانواده ده نفری است. احتمالن خیلی جاها دلش خواسته همه چیز را ول کند و برود. مثل من گاه به گاه بزند زیر همه چیز و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. احتمالن در روزهای جوانی آرزوهایی شبیه زندگی من داشته و احتمالن برای همین بی‎دریغ از من حمایت می‎کند. پدر تحمل جاده خاکی‎های من را دارد. 

3. من دیروز اولین ماشین زندگیم را خریدم و پدر نگران است. با اینکه خودم حس می‎کنم رانندگی من خیلی با خواهرم فرق ندارد، پدر نگران رانندگی خواهرم نیست. یعنی حرفش این است که وقتی خواهرم داخل شهر رانندگی می‎کند حداکثر به چند جا می‎زند و یاد می‎گیرد چطور رانندگی کنند. ولی درباره من پدر همچین اعتقادی ندارد. من وقتی رانندگی می‎کنم حتی داخل شهر، او همیشه نگران است. پدر از اینکه فرمان کامل دست من باشد می‎ترسد.  

4. پدر همیشه می‎گوید خوشحالی تو خوشحالی ماست. من ولی هیچ وقت بهش نگفتم که خوشحالی تو خوشحالی منه. همه چیز که گفتنی نیست. بعضی دلتنگی‎ها هیچ‎جوره برطرف نمی‎شود. با اینکه می‎توانستم بین دو ترم بروم ایران فکر کردم دیدنشان هیچ از دلتنگی‎ام کم نمی‎کند. 

6. شاید این وبلاگ در کل زندگی من یک استثنا باشد. این وبلاگ  را سال 85 باز کردم و هنوز همهی آشفته فکری‎هایم را در همین وبلاگ می‎نویسم. یعنی خودم هم ماندم که چطور من پست‎های قدیمی را می‎خوانم و کهیر می‎زنم اما این وبلاگ را نمی‎بندم که یک وبلاگ جدید بسازم برای دری وری‎هایم.

به سادگی قاعده ی رفع تالی (اگر پی آنگاه کیو، کیو برقرار نیست، پس پی برقرار نیست): 

"Mackie ... chide Hare for overlooking the distinction between moral judgments and a metaethical account of the nature of moral judgments. Mackie allows that the difference would not matter to our everyday evaluations; but he thinks it does matter to philosophy. It matters so much, in fact, that in his opinion all our everyday value judgments are false, since all of them suppose, falsely, that there are values “in the world”. I am skeptical about the ethics–metaethics distinction, at least in this case. It seems to me that if it matters to the philosopher that all value judgments are false, it should matter to everyone else too. So, agreeing with Hare and Mackie that it doesn’t matter to everyone else, I conclude, with the satisfaction only an application of modus tollendo tollens can give, that it does not matter philosophically." 

Davidson, D. (1995) "The Objectivity of Value", In Problems of rationality 


یه روز یه وبلاگی می‎سازم که توش همه پست‎هام عنوان داشته باشند. عنوان همشون هم باشه "Bittersweet".

یکی از عادات ژان پیاژه - از قول خودش - این بود که وقتی می‎خواست کار روزانه‎اش را تعطیل کند، همیشه وسط انجام کار دست می‎کشید. مثلن اگر در حال خواندن چیزی بود وسط صفحه ول می‎کرد یا اگر در حال نوشتن چیزی بود وسط جمله خودکار را زمین می‎گذاشت. با این‎کار تا زمانی که دوباره برمی‎گشت پرونده در ذهنش باز می‌ماند و انگار که وقفه‎ای در انجام کارش نیافتاده است. دقیقن از همان زمانی که از این عادت مرحوم پیاژه خبر دار شدم، آدم‎ها برایم دو دسته شدند. آن‎هایی که وسط کار دفتر و دستک را رها می‎کنند و آن‎هایی که نفطه آخر را می‎گذارند و کان لم یکن سر بر بالشت می‎گذارند. 

قصد ارزش‎گذاری ندارم. فقط بدانید و آگاه باشید که بین این دو دسته خیلی فرق هست. 


گریه‎ها علی‎رغم تنوع ظاهری شان دو نوع بیشتر ندارند. گریه‎هایی که دلیلشان قبل از خودشان مطرح می‎شود و گریه‎هایی که دلیلشان بعد از خودشان مطرح می‎شود. من صحبتم درباره نوع دوم گریه است. نوع دوم گریه می‎تواند به افسردگی مربوط باشد، می‎تواند هم نباشد. البته علتش - و نه دلیلش - حقیقتن وسط گریه اهمیتی خاصی ندارد. علت صرفا باعث شروع و پایان آن می‎شود. مصیبت از وقتی شروع می‎شود که برای گریه‎ی بی‎امانت دنبال دلیل بگردی و البته که همیشه دلیلی برای آن پیدا می‎شود.

تجربه روانکاوی نصفه‎کاره‎ام مرا با این نوع گریه خیلی خوب آشنا کرد. وقتی روانشناس احمقت نداند که کی باید حرف بزند و کی نه، مجبور می‎شوی خودت برای گریه‎ات دلیل پیدا کنی و آن‎جاست که هر درد "بی‎درمانی" می‎تواند دلیل باشد. مثلن این حقیقت (فلسفی؟) را در نظر بگیرید که رفتار آدم‎ها مثل هر نوع شی جان‎دار یا بی‎جان دیگر تابع قوانین طبیعت است و قوانین طبیعت بی‎هدف و اکثرا بی‎رحمانه است. این یک درد بی‎درمان است به نظر من. این حقیقت قادر است مصداق‎هایش را در تمام خاطراتت پیدا کند و دلیل ساعت‎ها گریه‎ات را فراهم کند. آیا این حقیقت قابلیت تغییر هم دارد؟ خیر، باور به آن چطور؟ باز هم خیر، باور تو با هزار تا شهود دیگر تو در حوزه های مختلف جور است و عوض کردن آن به نظر می‎رسد که حداقل از حوزه اختیارات خودت خارج است. آیا اساسن سوالاتی که حول و حوش این موضوع مطرح می‎شوند، سوالات مزخرفی هستند که مطرح شدنشان صرفا علت دارد و نه دلیل؟ باز هم خیر. تو حالت خوب باشد یا بد سوال روی کاغذ نوشته می‎شود و از تو جدا می‎شود. (چه بسا که پاسخ محتمل آن حال خوبت را بد کند و برعکس)

... به کجا می‎خواهم برسم؟ حقیقتن هیچ جا. داشتم دوباره دنبال دلیل گریه‎ی بی‎دلیلم می‎گشتم. ظاهرن یک لول رفتم بالاتر و رسیدم به این‎جا.

موچین تو دستم بود و رو به آینه در حال مرتب کردن ابروهام بودم درحالی که لامپ پشت سرم روشن بود. متوجه شدم نور لامپ تو چشم‎هام منعکس شده. دو تا نقطه نورانی. دقت کردم دیدم خودم رو هم تو چشم‎هام میبینم. فکر کردم حتمن نور تو چشمم تو عکس خودم و خودم تو عکس خودم و .... هم منعکس شده. یه خیلی من که دو تا نقطه نورانی تو چشماش هست. دیده نمی‎شد البته.  


یک وقتهایی حسودیم میشود به این‌هایی که سریال‎های قوی میسازند. خلق یک سریال قوی به نظرم درست مثل ارائه یک دستگاه فلسفی قوی است. توضیح میدهم از چه لحاظ. دستگاه­‎های فلسفی به نظر من وظیفه دارند بگویند در حوزه­‎های مختلف، در کجای طیف­‎هایی می­‎ایستند که دو سر آن طیف­‎ها دوگانه­‎های فلسفی هستند. دستگاه­‎های فلسفی وظیفه دارند بگویند جایی که ایستاده­‎اند چه مزیت­‎هایی دارد، کدام شهودهای ما را ارضا می­‎کند و تا چه حد قابلیت تغییر شهودهای خلاف ما را دارد.

حال اگر فرض کنیم هر سریالی چند تا شخصیت اصلی دارد و ما مشغول دیدن گذران زندگی آن‎ها می­‎شویم، وقتی قرار است رفتار شخصیت­‎ها در درازمدت نشان داده شود، طبیعتن جنبه­‎های مختلف شخصیتی کاراکترها اعم از نقاط قوت­ و ضعف­شان در سریال ظاهر می­‎شود. دوباره اگر فرض کنیم در برابر هر ویژگی شخصیتی­‎ای، ویژگی مقابل آن وجود دارد (مثل دروغگو بودن و راستگو بودن، خسیس بودن و دست و دلباز بودن، دل­رحم بودن و نبودن و قس علی هذا..) و جایگاه هر فردی را می­‎توان روی این طیف­‎ها نشان داد، می­‎توان گفت مجموعه­‎ای از موقعیت­های افراد بر روی تعدادی از این طیف­‎ها شخصیت بازیگران فیلم را می­‎سازد.

عمومن سریال­‎ها نمایش­‎دهنده­‎ی تعاملات شخصیت­‎های اصلی با محیط اطرافشان است. در فیلم به نوعی رفتار هر یک از این شخصیت­‎ها در محک با واقعیت – هرچند مجازی- اطرافشان قرار می­‎گیرد و عکس­‎العمل­‎هایشان مورد ارزیابی بیننده قرار گیرد. تا اندازه­‎ای که رفتارهای جدید برای بینندگان قابل باور باشد و تایید بینندگان را کسب نماید، به تدریج شهود آن­‎ها درباره درست و غلط رفتارها تغییر می­‎کند. تا اندازه­‎ای که شخصیت­‎ها پیچیده و قابل باور باشند می­‎توانند به صورت بالقوه مدل یا الگویی برای تقلید و پیروی محسوب شوند. این تقلید و پیروی، به نظرم، صرفا از جنبه­‎ی القاکنندگی فیلم ناشی نمی­‎شود، بلکه تا زمانی که سناریو قدرت قانع­ کردن بیننده را نداشته باشد، مسلمن تقلید و الگوسازی در پی نمی­‎آید. بنابر این فیلم­‎ها به بیینده پیشنهاد می­‎کنند که کجای طیف ایستادن خوب است، ایستادن در آن نقطه چه مزیت­‎هایی دارد، با چه مسائل و مشکلاتی روبرو است و احتمالن چه راه­‎های برون­‎رفتی از آن مشکلات وجود دارد، چقدر هزینه دارد، موقعیت پایداری هست یا خیر و ... .

دستگاه­های فلسفی حتی اگر ادعا شود موضوع مورد بررسی­‎شان خیلی از موضوع سریال­‎ها و اساسا زندگی واقعی فاصله دارد اما به نظر می­‎رسد حداقل به لحاظ جنس و روش کار، شباهت­‏‎های عظیمی  بین یک سریال و یک دستگاه فلسفی وجود دارد. در هر دو قدرت انتزاع، سنجیدن موقعیت­‎ها و بررسی جنبه­‎های مختلف حالات امور حرف اول را می­‎زند. برای تقریب به ذهن آزمایش­‎های فکری در فلسفه را در نظر بگیرید. در آزمایش­‎های فکری، فیلسوفان سناریوهایی را مطرح می­‎کنند که در آ‎‎ن­­‎ها، شهود افراد پاسخ­‎های واضحی را درباره­‎ی موضوع مورد بررسی می­‎دهد و با تعمیم این پاسخ­‎ها فیلسوفان به نتایجی کلی در باب موضوعی می­‎رسند.    

ایده‎­ی شباهت بین کار فیلسوفان و فیلم‎سازان با دیدن سریال دکستر به ذهنم رسید. مسئله­‎ی اصلی این سریال مسئله­‎ی خیر و شر است که در واقع یک مسئله اصیل فلسفی است. این فیلم به نحوی جنبه­‎های مختلف نظری و عملی این مسئله را مطرح می­‎کند. ابتدا با شهودهای اولیه ما شروع می­‎کند. مسائل و مشکلات آن را نشان می­‎دهد. با پاسخ دادن به آن چالش­‎ها در موقعیت‎های مختلف به بیننده می­‎گوید چه تصمیم­‎های اخلاقی­‎ای باید اتخاذ کند و در نهایت شهود بیننده را درباره­‎ی ایرادات آن دیدگاه عوض می­‎کند. کاری که به نظرم هر دستگاه فلسفی­‎ای موظف به انجام است.

البته دکستر اینقدر خوش ساخت است که هر بیننده­‎ی عادی را مثل یک فیلسوف واقعی در هنگام فلسفیدنش درگیر می­‎کند و بالا و پایین می­‎برد. سریال مجموعن هشت فصل دارد و تا الان هفت فصل آن پخش شده. در انتهای فصل هفتم، فیلم بحرانی را پیش روی بیننده می­‎گذارد که درست مثل بحران­‎های فلسفی، احتمال آن را فراهم می­‎کند که هرچه تا اینجا رشته شده بود، پنبه شود. بی­‎صبرانه منتظر آمدن فصل هشتم هستم.

یک زمان‎هایی زن درونم را خیلی راحت‎تر می‎توانستم ساکت کنم. الان دیگر اینطور نیست. من به آن بخش "نمی‎تونم" درونم می‎گویم زن. به آن بخش "دیگه از من نخواه قوی باشم". زن درونم می‎نشیند روبرویم زل می‎زند توی چشم‎هایم و  شروع می‎کند به گریه. یک ریز، بی‎صدا گریه می‎کند. بارش را انداخته زمین، انگار که بگوید دیگر نمی‎آیم تو هم نرو. با نگاهش از من می‎پرسد چرا این کار را با او می‎کنم. من می‎شوم مستاصل که چه کنم. 

گوشی را می‎گیرم و زنگ می‎زنم خانه. پدر طبق معمول از من می‎خواهد تصمیمم را بگیرم و استراتژی‎ام را برای پیشبرد کارهایم مشخص کنم. می‎گوید با اینکه فلسفه می‎خوانم اما او صغرا کبرایی در حرف‎های من نمی‎بیند. 

گوشی را که قطع می‎کنم من هم شروع می‎کنم با زن درونم به گریه کردن. دوتایی زار می‎زنیم. نه تنها نمی‎توانم چند تا کار را با هم انجام ‎دهم، بلکه در حال دست و پا زدن از همه‎شان می‎افتم. 



بعد از تحریر: از این پست‎ها که آدم می‎گذارد، یعنی مدت زمانی را (معمولن کوتاه) حالیش نشده چه شده، کنترل کار از دستش در فته و در ادامه مسیر جهنم دیده. عین این فیلم‎هایی که در آن  کاراکتر اصلی به نقطه‎ای خیره می‎شود و تصویرهایی می‎بیند از وحشتناک‎ترین وضعیت ممکن و دوباره وقتی برمی‎گردد فضا آرام است. 

یک سنتی هست که وقتی برای کسی نذری می‎برند، کاسه خالی برنمی‎گردد. از گل و غنچه گرفته تا یک غذای دیگر توی کاسه می‎گذارند و ظرف را پس می‎برند. دوست نسبتن میانسالی بهم ایمیل زده بود که آدرس چند وبلاگ خوبی را که خودت می‎شناسی و مطالبشان را دنبال می‎کنی برایم بفرست. وقتی آدرس چند تا وبلاگ را با توضیحات مختصر برای هر کدام برایش فرستادم، در جواب درست مثل اینکه ایمیل همان کاسه باشد جمله‎ی قصار زیبایی برایم نوشت و تشکر کرد. خیلی به دلم نشست. می‎توانست تشکر کند و تمام. هدف برآورده می‎شد. اما ظرف را با تشکر خالی نفرستاد. این‎ها نظرم همان ظرایف سنت هستند. 


دوست داشتم باران کوثری "اسب حیوان نجیبی است"  بودم. در لحظه این قابلیت را داشتم که هرجایی و هرجوری بودم. داستان زندگی‎ام را در لحظه خلق می‎کردم، همراه هر گرفتاری می‎شدم و باورم می‎شد دنیا همان‎طوری است که دارم توصیفش می‎کنم.

پ.ن. از بهترین فیلم‎هایی بود که تا الآن دیده‎ام.

موضوعاتی که برای پایان‎نامه‎ام کاندید کرده‎ام، شده‎اند مثل بچه‎هایم. طرف هر کدامشان که بروم می‎ترسم بقیه ناراحت شوند و این تبعیض را به دل بگیرند. انگار اگر من بهشان توجه نکنم، توی کوچه می‎مانند و هیچ‎کس غصه‎شان را نمی‎خورد. بعضی‎ها هم این‎طور مادر درونشان را پیدا می‎کنند. :|

وقتی در جمعی نشسته­‎ای و داری فکر می­‎کنی هر یک از اعضا دارند به چه چیزی فکر می­‎کنند و چه انتظاری دارند و انتظار رسمی و واقعی­شان چقدر از هم متفاوت است، سعی می­‎کنی انتظارهای واقعی­شان را با توجه به ویژگی­‎های شخصی­شان دریابی و بقیه هم متوجه کاری که داری می­‎کنی نباشند تا به اصطلاح یک لول بالاتر نروند و اگر رفتند حواست باشد که تو هم باید لول بزنی تا همیشه یک لول بالاتر باشی، احاطه داشته باشی بر شرایط یا به نوعی خودت را از زیر تسلط و یوغ افکار دیگران رها کنی، این­‎ها همه یعنی تو بیماری؟

در این فرآیندها انگار آدم­‎ها نقش ماشین­‎های هوشمندی را دارند که داری باهاشان بازی می­‎کنی. از بعد اخلاقی (باید و نباید) ماجرا که بگذریم، نمی­‎توانم اسمش را بیماری بگذارم. اولش فکر می­‎کردم نوعی بیماری روانی باشد. اما به مسائل فلسفی برخوردم مثل اینکه آدم چه‎جوری باشد سالم است و چه وقت دارد بیمارگونه رفتار می­‎کند. یادم هست که یونگ در کتاب "مشکلات روانی انسان مدرن" می­‎گفت انسان مدرن انسانی است که با کشف ناخودآگاهش سراسر خودآگاه شده باشد. حتمن او به این مسئله توجه داشته که دامنه­‎ی آن آگاهی و کشف و شهود می­‎تواند بصورت نامحدودی با فرآیند لول زدن گسترش پیدا کند و به اصطلاح ته ندارد. وقتی هم که این بازی آگاهی که روی دیگران اجرا شود، آدم‎ها بخشی از طبیعت می­‎شوند که باید قوانین رفتارشان را کشف کنی و تنظیمشان کنی و تحت کنترلشان داشته باشی و آخرش تنهایی است. اگرهمه این رفتارها بیمارگونه باشد نتیجه­‎اش اینست که هرچه آدم‎ها مدرن­‎تر باشند بیمارترند.