چقدر دلم برای همهی دوستای نازنینم تنگ شده.
«من سنگینی بار این رای و این تنفیذ را احساس میکنم و تنها و تنها به خدا پناه میبرم. از آن دستگیر بندهنواز خالصانه و خاضعانه درخواست میکنم این بنده ضعیف خود را از شر کبر و غرور، حرص و بخل و حسد وارهاند. خداوندا، به تو پناه میبرم از استبداد رای، عجله در تصمیم، تقدم نفی شخص و گروهی بر مصالح عمومی و بستن دهان رقیبان و منتقدان.»
کسی که چنین دعایی میکنه حداقل این احتمال رو میده که دچار لغزش بشه. نه که مثلن در تصمیمگیریها یا محاسباتش اشتباه کنه، بلکه ممکنه صرفا به دلیل ویژگیهای شخصیتی و انسانیش کارهای "خطایی" انجام بده. باز هم تاکید میکنم نه که اون کار مد نظر در درست و غلطیش تردید باشه و در تشخیص کار درست و غلط شخص دچار اشتباه بشه. بلکه نفس کار غلطه و طرف ممکنه صرفا به دلیل ضعفهای شخصیتیش کار غلط رو انجام بده. به شخصه آدم هایی رو که به ضعف های روحی و شخصیت خودشون آگاهند بیشتر دوست دارم. در واقع حس امنیت بیشتری بهم میدن.
اما غیر از این، نمیدونم واقعن این دعا چرا اینقد برای من آرامش بخشه. وقتی بحث خدا و دخالتش در امورات جهان کلن منتفیه، طبیعتن گفتن این کلمات یا نگفتنشون نباید فرقی در وضعیت جهان ایجاد کنه. شاید مسئله برمیگرده به ذات عمل دعا. خیلی مدت میشه که دعا نکردم و تقریبن دیگه نمیتونم دعا کنم. ولی وقتی دعا کردن واقعی دیگران رو میبینم به طرز عجیبی آروم میشم. وقتی آدمها تمام ضعفهای خودشون رو میگیرن تو دستشون و به خداشون میگن ببین اینها هست ولی تو خودت کمک کن، انگار نه مشکل رو انکار میکنن و نه تنهایی بارش رو به دوش میکشن. خوبه کلن. هرچند که برام ناممکنه.
2. من از از قضا از آدمهای خوششانس روزگار هم بودم. با اینکه اصول و باید و نبایدهای پدر در مسائل ریز دیوانه کننده است در مسائل درشت پدر همیشه کمک استپ بای استپ تغییر بوده. این مسئله این اصل طلایی را توجیه میکند که از آدمهای خیلی سفت و سخت خیلی بیشتر باید انتظار نرمش داشت. پدر برخلاف من خیلی مسئولیتپذیر است اما با این حال به شدت ایدئالیست هم هست. پدر پسر اول یک خانواده ده نفری است. احتمالن خیلی جاها دلش خواسته همه چیز را ول کند و برود. مثل من گاه به گاه بزند زیر همه چیز و از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند. احتمالن در روزهای جوانی آرزوهایی شبیه زندگی من داشته و احتمالن برای همین بیدریغ از من حمایت میکند. پدر تحمل جاده خاکیهای من را دارد.
3. من دیروز اولین ماشین زندگیم را خریدم و پدر نگران است. با اینکه خودم حس میکنم رانندگی من خیلی با خواهرم فرق ندارد، پدر نگران رانندگی خواهرم نیست. یعنی حرفش این است که وقتی خواهرم داخل شهر رانندگی میکند حداکثر به چند جا میزند و یاد میگیرد چطور رانندگی کنند. ولی درباره من پدر همچین اعتقادی ندارد. من وقتی رانندگی میکنم حتی داخل شهر، او همیشه نگران است. پدر از اینکه فرمان کامل دست من باشد میترسد.
4. پدر همیشه میگوید خوشحالی تو خوشحالی ماست. من ولی هیچ وقت بهش نگفتم که خوشحالی تو خوشحالی منه. همه چیز که گفتنی نیست. بعضی دلتنگیها هیچجوره برطرف نمیشود. با اینکه میتوانستم بین دو ترم بروم ایران فکر کردم دیدنشان هیچ از دلتنگیام کم نمیکند.
6. شاید این وبلاگ در کل زندگی من یک استثنا باشد. این وبلاگ را سال 85 باز کردم و هنوز همهی آشفته فکریهایم را در همین وبلاگ مینویسم. یعنی خودم هم ماندم که چطور من پستهای قدیمی را میخوانم و کهیر میزنم اما این وبلاگ را نمیبندم که یک وبلاگ جدید بسازم برای دری وریهایم.
به سادگی قاعده ی رفع تالی (اگر پی آنگاه کیو، کیو برقرار نیست، پس پی برقرار نیست):
"Mackie ... chide Hare for overlooking the distinction between moral judgments and a metaethical account of the nature of moral judgments. Mackie allows that the difference would not matter to our everyday evaluations; but he thinks it does matter to philosophy. It matters so much, in fact, that in his opinion all our everyday value judgments are false, since all of them suppose, falsely, that there are values “in the world”. I am skeptical about the ethics–metaethics distinction, at least in this case. It seems to me that if it matters to the philosopher that all value judgments are false, it should matter to everyone else too. So, agreeing with Hare and Mackie that it doesn’t matter to everyone else, I conclude, with the satisfaction only an application of modus tollendo tollens can give, that it does not matter philosophically."
Davidson, D. (1995) "The Objectivity of Value", In Problems of rationality
یکی از عادات ژان پیاژه - از قول خودش - این بود که وقتی میخواست کار روزانهاش را تعطیل کند، همیشه وسط انجام کار دست میکشید. مثلن اگر در حال خواندن چیزی بود وسط صفحه ول میکرد یا اگر در حال نوشتن چیزی بود وسط جمله خودکار را زمین میگذاشت. با اینکار تا زمانی که دوباره برمیگشت پرونده در ذهنش باز میماند و انگار که وقفهای در انجام کارش نیافتاده است. دقیقن از همان زمانی که از این عادت مرحوم پیاژه خبر دار شدم، آدمها برایم دو دسته شدند. آنهایی که وسط کار دفتر و دستک را رها میکنند و آنهایی که نفطه آخر را میگذارند و کان لم یکن سر بر بالشت میگذارند.
قصد ارزشگذاری ندارم. فقط بدانید و آگاه باشید که بین این دو دسته خیلی فرق هست.
تجربه روانکاوی نصفهکارهام مرا با این نوع گریه خیلی خوب آشنا کرد. وقتی روانشناس احمقت نداند که کی باید حرف بزند و کی نه، مجبور میشوی خودت برای گریهات دلیل پیدا کنی و آنجاست که هر درد "بیدرمانی" میتواند دلیل باشد. مثلن این حقیقت (فلسفی؟) را در نظر بگیرید که رفتار آدمها مثل هر نوع شی جاندار یا بیجان دیگر تابع قوانین طبیعت است و قوانین طبیعت بیهدف و اکثرا بیرحمانه است. این یک درد بیدرمان است به نظر من. این حقیقت قادر است مصداقهایش را در تمام خاطراتت پیدا کند و دلیل ساعتها گریهات را فراهم کند. آیا این حقیقت قابلیت تغییر هم دارد؟ خیر، باور به آن چطور؟ باز هم خیر، باور تو با هزار تا شهود دیگر تو در حوزه های مختلف جور است و عوض کردن آن به نظر میرسد که حداقل از حوزه اختیارات خودت خارج است. آیا اساسن سوالاتی که حول و حوش این موضوع مطرح میشوند، سوالات مزخرفی هستند که مطرح شدنشان صرفا علت دارد و نه دلیل؟ باز هم خیر. تو حالت خوب باشد یا بد سوال روی کاغذ نوشته میشود و از تو جدا میشود. (چه بسا که پاسخ محتمل آن حال خوبت را بد کند و برعکس)
... به کجا میخواهم برسم؟ حقیقتن هیچ جا. داشتم دوباره دنبال دلیل گریهی بیدلیلم میگشتم. ظاهرن یک لول رفتم بالاتر و رسیدم به اینجا.
یک وقتهایی حسودیم میشود به اینهایی که سریالهای قوی میسازند. خلق یک سریال قوی به نظرم درست مثل ارائه یک دستگاه فلسفی قوی است. توضیح میدهم از چه لحاظ. دستگاههای فلسفی به نظر من وظیفه دارند بگویند در حوزههای مختلف، در کجای طیفهایی میایستند که دو سر آن طیفها دوگانههای فلسفی هستند. دستگاههای فلسفی وظیفه دارند بگویند جایی که ایستادهاند چه مزیتهایی دارد، کدام شهودهای ما را ارضا میکند و تا چه حد قابلیت تغییر شهودهای خلاف ما را دارد.
حال اگر فرض کنیم هر سریالی چند تا شخصیت اصلی دارد و ما مشغول دیدن گذران زندگی آنها میشویم، وقتی قرار است رفتار شخصیتها در درازمدت نشان داده شود، طبیعتن جنبههای مختلف شخصیتی کاراکترها اعم از نقاط قوت و ضعفشان در سریال ظاهر میشود. دوباره اگر فرض کنیم در برابر هر ویژگی شخصیتیای، ویژگی مقابل آن وجود دارد (مثل دروغگو بودن و راستگو بودن، خسیس بودن و دست و دلباز بودن، دلرحم بودن و نبودن و قس علی هذا..) و جایگاه هر فردی را میتوان روی این طیفها نشان داد، میتوان گفت مجموعهای از موقعیتهای افراد بر روی تعدادی از این طیفها شخصیت بازیگران فیلم را میسازد.
عمومن سریالها نمایشدهندهی تعاملات شخصیتهای اصلی با محیط اطرافشان است. در فیلم به نوعی رفتار هر یک از این شخصیتها در محک با واقعیت – هرچند مجازی- اطرافشان قرار میگیرد و عکسالعملهایشان مورد ارزیابی بیننده قرار گیرد. تا اندازهای که رفتارهای جدید برای بینندگان قابل باور باشد و تایید بینندگان را کسب نماید، به تدریج شهود آنها درباره درست و غلط رفتارها تغییر میکند. تا اندازهای که شخصیتها پیچیده و قابل باور باشند میتوانند به صورت بالقوه مدل یا الگویی برای تقلید و پیروی محسوب شوند. این تقلید و پیروی، به نظرم، صرفا از جنبهی القاکنندگی فیلم ناشی نمیشود، بلکه تا زمانی که سناریو قدرت قانع کردن بیننده را نداشته باشد، مسلمن تقلید و الگوسازی در پی نمیآید. بنابر این فیلمها به بیینده پیشنهاد میکنند که کجای طیف ایستادن خوب است، ایستادن در آن نقطه چه مزیتهایی دارد، با چه مسائل و مشکلاتی روبرو است و احتمالن چه راههای برونرفتی از آن مشکلات وجود دارد، چقدر هزینه دارد، موقعیت پایداری هست یا خیر و ... .
دستگاههای فلسفی حتی اگر ادعا شود موضوع مورد بررسیشان خیلی از موضوع سریالها و اساسا زندگی واقعی فاصله دارد اما به نظر میرسد حداقل به لحاظ جنس و روش کار، شباهتهای عظیمی بین یک سریال و یک دستگاه فلسفی وجود دارد. در هر دو قدرت انتزاع، سنجیدن موقعیتها و بررسی جنبههای مختلف حالات امور حرف اول را میزند. برای تقریب به ذهن آزمایشهای فکری در فلسفه را در نظر بگیرید. در آزمایشهای فکری، فیلسوفان سناریوهایی را مطرح میکنند که در آنها، شهود افراد پاسخهای واضحی را دربارهی موضوع مورد بررسی میدهد و با تعمیم این پاسخها فیلسوفان به نتایجی کلی در باب موضوعی میرسند.
ایدهی شباهت بین کار فیلسوفان و فیلمسازان با دیدن سریال دکستر به ذهنم رسید. مسئلهی اصلی این سریال مسئلهی خیر و شر است که در واقع یک مسئله اصیل فلسفی است. این فیلم به نحوی جنبههای مختلف نظری و عملی این مسئله را مطرح میکند. ابتدا با شهودهای اولیه ما شروع میکند. مسائل و مشکلات آن را نشان میدهد. با پاسخ دادن به آن چالشها در موقعیتهای مختلف به بیننده میگوید چه تصمیمهای اخلاقیای باید اتخاذ کند و در نهایت شهود بیننده را دربارهی ایرادات آن دیدگاه عوض میکند. کاری که به نظرم هر دستگاه فلسفیای موظف به انجام است.
البته دکستر اینقدر خوش ساخت است که هر بینندهی عادی را مثل یک فیلسوف واقعی در هنگام فلسفیدنش درگیر میکند و بالا و پایین میبرد. سریال مجموعن هشت فصل دارد و تا الان هفت فصل آن پخش شده. در انتهای فصل هفتم، فیلم بحرانی را پیش روی بیننده میگذارد که درست مثل بحرانهای فلسفی، احتمال آن را فراهم میکند که هرچه تا اینجا رشته شده بود، پنبه شود. بیصبرانه منتظر آمدن فصل هشتم هستم.
گوشی را میگیرم و زنگ میزنم خانه. پدر طبق معمول از من میخواهد تصمیمم را بگیرم و استراتژیام را برای پیشبرد کارهایم مشخص کنم. میگوید با اینکه فلسفه میخوانم اما او صغرا کبرایی در حرفهای من نمیبیند.
گوشی را که قطع میکنم من هم شروع میکنم با زن درونم به گریه کردن. دوتایی زار میزنیم. نه تنها نمیتوانم چند تا کار را با هم انجام دهم، بلکه در حال دست و پا زدن از همهشان میافتم.
بعد از تحریر: از این پستها که آدم میگذارد، یعنی مدت زمانی را (معمولن کوتاه) حالیش نشده چه شده، کنترل کار از دستش در فته و در ادامه مسیر جهنم دیده. عین این فیلمهایی که در آن کاراکتر اصلی به نقطهای خیره میشود و تصویرهایی میبیند از وحشتناکترین وضعیت ممکن و دوباره وقتی برمیگردد فضا آرام است.
دوست داشتم باران کوثری "اسب حیوان نجیبی است" بودم. در لحظه این قابلیت را داشتم که هرجایی و هرجوری بودم. داستان زندگیام را در لحظه خلق میکردم، همراه هر گرفتاری میشدم و باورم میشد دنیا همانطوری است که دارم توصیفش میکنم.
پ.ن. از بهترین فیلمهایی بود که تا الآن دیدهام.
موضوعاتی که برای پایاننامهام کاندید کردهام، شدهاند مثل بچههایم. طرف هر کدامشان که بروم میترسم بقیه ناراحت شوند و این تبعیض را به دل بگیرند. انگار اگر من بهشان توجه نکنم، توی کوچه میمانند و هیچکس غصهشان را نمیخورد. بعضیها هم اینطور مادر درونشان را پیدا میکنند. :|
وقتی در جمعی نشستهای و داری فکر میکنی هر یک از اعضا دارند به چه چیزی فکر میکنند و چه انتظاری دارند و انتظار رسمی و واقعیشان چقدر از هم متفاوت است، سعی میکنی انتظارهای واقعیشان را با توجه به ویژگیهای شخصیشان دریابی و بقیه هم متوجه کاری که داری میکنی نباشند تا به اصطلاح یک لول بالاتر نروند و اگر رفتند حواست باشد که تو هم باید لول بزنی تا همیشه یک لول بالاتر باشی، احاطه داشته باشی بر شرایط یا به نوعی خودت را از زیر تسلط و یوغ افکار دیگران رها کنی، اینها همه یعنی تو بیماری؟
در این فرآیندها انگار آدمها نقش ماشینهای هوشمندی را دارند که داری باهاشان بازی میکنی. از بعد اخلاقی (باید و نباید) ماجرا که بگذریم، نمیتوانم اسمش را بیماری بگذارم. اولش فکر میکردم نوعی بیماری روانی باشد. اما به مسائل فلسفی برخوردم مثل اینکه آدم چهجوری باشد سالم است و چه وقت دارد بیمارگونه رفتار میکند. یادم هست که یونگ در کتاب "مشکلات روانی انسان مدرن" میگفت انسان مدرن انسانی است که با کشف ناخودآگاهش سراسر خودآگاه شده باشد. حتمن او به این مسئله توجه داشته که دامنهی آن آگاهی و کشف و شهود میتواند بصورت نامحدودی با فرآیند لول زدن گسترش پیدا کند و به اصطلاح ته ندارد. وقتی هم که این بازی آگاهی که روی دیگران اجرا شود، آدمها بخشی از طبیعت میشوند که باید قوانین رفتارشان را کشف کنی و تنظیمشان کنی و تحت کنترلشان داشته باشی و آخرش تنهایی است. اگرهمه این رفتارها بیمارگونه باشد نتیجهاش اینست که هرچه آدمها مدرنتر باشند بیمارترند.